دیدار ما به 2 ساعت نکشید؛ اما موضوعات پزشکی را در نوردید و به نگاه ایدئولوژیک او به جهان و پیرامون رسید. من از طریق یکی از اعضای خانواده با او آشنا شده بودم؛ ملاحظه داشتم که زیاد حرف نزم؛ وقتی با مهربانی از شغلم پرسید، گفتم: روزنامهنگارم. تبسمی طولانی بر لبانش نشست؛ گفت همدردیم؛ من هم نویسنده و پژوهشگرم؛ و همزمان دستی به اوراق دفتری کشید که میگفت اینها را روزانه مینویسم. میگفت کتابهایم را اینجا نتوانستم چاپ کنم؛ فرستادم کردستان عراق؛ با آنها مراوداتی دارم که احتمالاً بتوانم آثارم را که همه مربوط به پزشکی با گیاهان دارویی است منتشر کنم. چند دقیقهای همینگونه گذشت؛ تا غروب همان روز قبل از بازگشتم به تهران قرار بر این شد که داروها را تحویل بگیرم؛ سرش خلوتتر شده بود؛ توانستیم گپی کوتاه بزنیم؛ در آن دیدار بعد از صحبت از دردهای جسم و جان آدمی؛ به دردهای روح آدمی رسید؛ دردهایی که جنساش را انسانهایی میفهمند که رنجهای بزرگ جهان را دریافتهاند؛ از روزگار جوانیاش گفت؛ نگاه سیاسی غالب در تفکرش و البته تفکر جوانان همان نسل؛ نگاهش به آزادی و آزادیخواهی انسان؛ نگاهش به برابری در ادیان و گلایههایش از تفارقی که میخواهند بین اهل سنت و شیعه بیاندازند؛ میگفت چرا باید به اهل سنت اجحاف شود؛ ما همه از یک دین هستیم؛ گلایه میکرد از برخی برخوردها با اهل سنت؛ و البته که این حرف فقط او نیست؛ هستند کسانی که این اندیشه را دارند و البته که هستند کسانی هم که فکر میکنند نباید به اهل سنت در ایران مناصب بالایی داد.
به هر حال گفتگوی ما به روزنامهها رسید؛ به حرفهایی که روزنامهنگار متعهد است آنها را بگوید؛ به اینکه ایران چگونه ایران شده و مردم باید چگونه آن را پاس بدارند.
او خوب میدانست که زیستن یعنی چه؛ او خوب فهمیده بود که انسان برای چه آمده است؛ او خوب فهمیده بود که باید چگونه این راه پر از اضطراب را طی کرد؛ اما افسوس بیشتر نماند تا بیشتر زیست کند.
حالا اما دیگر در بین ما نیست؛ دیدار ما دیداری 2 ساعته شد؛ دیداری که قرار بر ادامهاش بود؛ اینبار از طریق نوشتن و اندیشیدن؛ گفتم: دکتر جان کتابت درآمد بگو تا در رسانهها معرفیاش کنیم؛ مردم بخوانند استفاده کنند. یا همان تبسم عمیق و مهربان که پیکهایش را به هم نزدیک میکرد گفت: حتماً حتماً حالا ما با هم کار داریم.
کار ما اما شروع نشده تمام شد؛ مهربان پیرمردی که در مغازهای کوچک طبابت میکرد به آسمان رفت. حالا دیدار ما و دیدار او میشود به قیامت. برایت آرزوی آرامش روح دارم دکتر جان! متأسفم که سعادت ادامۀ این دوستی برای من مهیا نشد!
حسن گوهرپور – روزنامهنگار
تهران/ 22 خرداد 1396