به گزارش آفتاب صبح؛ ماجرای ورودش به دایره مدیران اجرائی در دولت هاشمیرفسنجانی، همراهی او با علی لاریجانی در صداوسیما، نزدیکیاش با محمود احمدینژاد و مشاورهدادن به او و دوریاش از دولت بهاریها، مهمترین فرازهای روایت چهارساعته محمدعلی رامین با «شرق» است. در این میان ما فقط به بخش چگونگی با سواد شدن او میپردازیم!
رامین میگوید: من تنها فرزند خانواده بودم که سواد خواندن و نوشتن نداشتم. اما در ١٣سالگی اتفاق عجیبی برایم افتاد؛ در دزفول معمولا خانوادهها نیمی از سال را روی پشتبام میخوابیدند، یکی از همان شبها خواب عجیبی دیدم که سرنوشت زندگیام را تغییر داد؛ در عالم خوابوبیداری، مردی نورانی از افق آسمان به طرف من آمد و کنارم نشست و گفت: «بلند شو درس بخوان»... من حیرتزده نیمخیز شدم و گفتم: «بلد نیستم؛ چطوری بخوانم!؟» او دستم را در دستانش گرفت و دو بار دیگر در پاسخ به سؤالم که میپرسیدم «چه بخوانم؟»، تکرار میکرد: «درس بخوان!»... بعد هم با لبخندی که هنوز از احساس آن انرژی میگیرم، دستم را رها کرد و در افق سحرگاهی قبل از طلوع فجر در آسمان ناپدید شد... و من در تعقیب او، از رختخواب برخاسته بودم و رو به افق فریاد میزدم: «چه بخوانم؟ چه بخوانم؟»... در همین حال، مادرم بیدار شده بود و پدرم را صدا زد و گفت: مثل اینکه محمدعلی خوابی دیده و دارد راه میرود؛ او را بگیر که از پشت بام نیفتد... از همان لحظه، هرچه پدرم و بعد دیگران میپرسیدند «چی شده؟»، من فقط پاسخ میدادم: «درس! درس...!»... چندین هفته، از غذاخوردن و خوابیدن و سخنگفتن با افراد خانواده و فامیل امتناع میکردم و فقط میگفتم «درس!» ... مرا پیش چند طبیب و حکیم شهر بردند و تشخیص اغلب آنها این بود که «پسرتان هیچ مشکل جسمی ندارد و فقط میخواهد که درس بخواند؛ پس بگذارید درس بخواند»...
دیماه بود که مرا به مدرسهای بردند تا ثبتنام کنند؛ مدیر مدرسه گفت: «چون سنش بالاست، فقط میتواند در کلاس ششم ابتدایی بنشیند... برای این کار، از من آزمون دیکته و ریاضی کلاس پنجم را گرفتند که در نتیجه نمره دیکتهام شد «صفر» و ریاضی گرفتم «دو». ابتدا مدیر مدرسه از پذیرش دانشآموزی با چنین پایه ضعیف درسی، امتناع کرد؛ تا بالاخره با پیشنهاد خودم، قرار شد موقتا اجازه دهند به صورت «میهمان آزاد» در کلاس حضور یابم، تا اگر برای امتحانات ثلث سوم خودم را به سطح کلاس رساندم، اجازه شرکت در امتحانات نهایی را داشته باشم؛ با همین شرط مرا به کلاس ششم معرفی کردند...
از همان روز اول، معلمم با دو نفر از شاگردان ممتاز کلاس صحبت کرد تا هرکدام یک روز در هفته با من دیکته و ریاضی کار کنند، آنها هم بزرگوارانه پذیرفتند... پشتکارم باعث شد در امتحانات ثلث سوم، جزء شاگردان ممتاز کلاس شدم؛ بهزودی بچههای کلاس مرا «مغز طلایی» صدا میزدند و یکی از نشریات استانی، مرا «نابغه خوزستانی» لقب داد. خلاصه شش کلاس ابتدایی در پنج ماه تمام شد و وارد مقطع دبیرستان شدم؛ از همان ایام علاقهام به مسائل اجتماعی و فرهنگی و هنری و بعد هم سیاسی شروع شد. خودم اقدام به تشکیل گروهی از جوانان ١٨-٢٤ ساله از بچههای محل کردم که اکثرا دانشجوی دانشگاههای تهران و شیراز و اصفهان و اهواز بودند؛ و از طریق آنها از اوضاع سیاسی دانشگاههای کشور مطلع میشدم و در تعطیلات دانشگاهی با هم جلساتی برگزار میکردیم.