هنوز هم آن چشمها را از یاد نبرده است؛ روزنامهنگاری که روزی از فجیعترین اخبار جنایی پرده برمیداشت، امروز صاحب چشمهایی را که بیش از ۴۰ سال پیش سوژه خبریاش بود گاهی به یاد میآورد و اشک میریزد.
داستان دخترک مسلول را که برایمان تعریف میکند، پلکهایش دیگر تاب نگه داشتن اشکها را ندارند. دختر یک صیاد که پس از چند ماه انتظار مرگ، زیر درخت چنار خوابید تا به انتظارش پایان دهد. داستان از آنجایی شروع شد که تحریریه روزنامه «کیهان» به دنبال بهانهای بود تا بتواند با دکتر بارنارد (اولین جراح پیوند قلب در دنیا) که سال ۵۲ به ایران آمد، مصاحبه کند. بعد از کلی ایدهپردازی یاد نامهای میافتد که مدتی پیش دختری در آستانه مرگ برای دفتر روزنامه فرستاده بود و چه خوب میشد اگر این دختر را با دکتر بارنارد آشنا میکردند.
***
محمد بلوری (متولد ۱۳۱۵) روزنامهنگاری که امروز پس از ۶۰ سال فعالیت در عرصه مطبوعات، به پدر حادثهنویسی ایران شهرت پیدا کرده است، از نوجوانی به روزنامه علاقهمند بود و از بو کردن روزنامههای تازه چاپ شده لذت میبرد. ورود حرفهای او به عرصه مطبوعات از آنجایی شروع شد که توسط یکی از استادانش در مدرسه دارالفنون به روزنامه «کیهان» معرفی شد. بلوری قبل و بعد از انقلاب معاون سردبیر و عضو شورای سردبیری روزنامه «کیهان» بود. سردبیری نشریه «ایرانیان» و دبیر حوادث روزنامه «ایران» (۷۳ تا ۸۱) نیز در کارنامه حرفهای او به چشم میخورد. سپس دبیری روزنامه «اعتماد» را بر عهده گرفت و مدتها مسوول ویژهنامههای حوادث روزنامه «جامجم» بود.
عباراتی مثل «قتلهای زنجیرهای» و «خفاش شب» که برای هر کدام از ما بسیار آشنا است، زاییده ذهن روزنامهنگاری است که مشهورترین قاتلان ایران را از نزدیک میشناخت و حتی از آنها اعتراف میگرفت. به گفته خودش خبرنگار حوادث بودن نیاز به یک شخصیت ثانویه دارد. شخصیتی که بتواند راوی قتلها و جنایات باشد. گفتگوی مبسوط وی را با هم بخوانیم: (گفتوگو از: فاطمه خلیلی - پیوند مرزوقی - علیرضا بهرامی)
به گزارش آفتاب صبح و به نقل از ایسنا، در این گفتگو محمد بلوری از خاطرات، و سوژههایی که هیچگاه فراموش نکرده است، از پروندههایی که دل او را به رحم آوردند، از سختیهای کار روزنامهنگاری حوادث و از وضعیت امروز مطبوعات سخن میگوید.
بهترین عطر برایم بوی روزنامه بود
میگوید امروز از مسیری که طی کرده خوشحال است.
«مسیری که آمدم و کاری که انجام دادهام بیهوده نبود. از اول به کار روزنامهنگاری خیلی علاقهمند بودم. یادم است ۱۵ سال داشتم و وقتی روزنامه «کیهان» منتشر میشد، آن را بو میکردم؛ بهترین عطر برای من عطر روزنامه و چاپ و کاغذ بود. همان لذت برای من انگیزه شد و به سراغ روزنامهنگاری رفتم.»
«سال چهارم دبیرستان که بودم، انشاء خوب مینوشتم. بچهها برای امتحانات نهایی انشاء پیش من میآمدند و من هم برایشان مقدمهای مینوشتم که به هر موضوعی بخورد. بعد از مدتی، بچهها از من خواستند که برایشان نامه عاشقانه بنویسم و من هم در ازای هر نامه حدود یک قران از آنها میگرفتم. نامهها جواب هم میدادند و خیلی از بچهها میآمدند تشکر میکردند. البته یک بار هم برایم دردسر شد؛ شهرمان کوچک بود و همه همدیگر را میشناختند. وقتی برای همسر خودم هم نامه عاشقانه نوشتم، داد و بیداد کرد که تو هم از همین نامههای باسمهای که در شهر شایعه شده، خریدهای؟!»
«آن زمان هفتهنامهای در شهر ما منتشر میشد به اسم «میهنپرستان» و یک روز مدیر مجله به دفتر مدرسه ما آمده بود تا به من پیشنهاد کار بدهد. من هم قبول کردم. وقتی در آنجا کار میکردم، هم سرایدار بودم، هم مقاله مینوشتم و هم مصاحبه میکردم. پس از دو سال وقتی برای تحصیل به تهران آمدم و در مدرسه دارالفنون به تحصیل مشغول شدم، یکی از استادانم به نام آقای تربتی من را به روزنامه «کیهان» معرفی کرد. آن موقعها وقتی روزنامهها به یک خبرنگار احتیاج داشتند، به استادان دانشگاه سفارش میکردند. یادم است وقتی به «کیهان» رفتم، سردبیر وقت به من گفت میتوانی کار کنی؟ چون در عرض یک ماه، ۱۰ خبرنگار معرفی کردند، ولی از شدت کار نتوانستند بمانند. واقعاً هم کار روزنامه آن زمان سخت بود. یادم است روزهایی که پیاده به پزشک قانونی میرفتم، پاهایم تاول میزد. آن زمان برای کسب اطلاعات، فقط آرشیو روزنامه بود. اینترنتی که امروز مطرح است، برای روزنامهنگاران از جهاتی خوب و از جهاتی هم بد است. بد از این جهت که مانع رشد بچهها میشود.»
«آن زمان «کیهان» ۶۵ خبرنگار داشت. ساعت ۹:۳۰ صبح یک نفر هم در تحریریه نبود، اگر کسی مینشست، همه فکر میکردند مریض است. هر خبرنگاری به حوزهاش میرفت، وقتی برمیگشتند حداقل ۶۵ خبر تولیدی داشتیم که اختصاصی روزنامه بود و ۹۵ درصد روزنامه را پر میکرد. این بود که «کیهان» هویت خاص خودش را داشت و «اطلاعات» هم همینطور. این رقابت باعث پیشرفت کار خبر در روزنامهها میشد.»
چشمانی که از یادم نمیروند
«بعضی از چشمها هیچ وقت از یادم آدم نمیرود، مثل چشمهایی که زیر درخت چنار از ترس به خود لرزید و برای همیشه بسته شد...»
این را بلوری در پاسخ به این پرسش ما گفت: آیا هیچوقت شد که در جریان کار، از شدت تالم گریه کنید؟ پاسخش مثبت است.
داستان را اینطور آغاز میکند که «در سالهای دهه ۴۰ دکتر بارنارد (اولین جراح پیوند قلب در دنیا) اعلام کرد میخواهد به ایران بیاید. یک روز سردبیر من را صدا کرد و گفت باید یک موضوعی پیدا کنیم و به این بهانه او را برای مصاحبه به تحریریه بیاوریم. من هم ناخودآگاه یاد نامه دختری افتادم که از شمال برایمان فرستاده بود و به گفته خودش چیزی به پایان عمرش نمانده بود. ۱۸ ساله و دختر یک صیاد بود. فکر کردم که اگر همزمان با آمدن دکتر بارنارد این دختر بگوید حاضر است قلبش را به انسانی دیگر ببخشد، ماجراهای قشنگی اتفاق میافتد.»
«فرصت زیادی نداشتم؛ به آسایشگاه «شاهآباد» رفتم، جایی در شرق جنگلهای سرخهحصار تهران که از دختران و زنان جوان و مسلولی که دیگر امیدی به زنده ماندن نداشتند، نگهداری میشد. نمیدانم چرا دخترانی که در آنجا انتظار مرگ را میکشیدند، آنقدر زیبا میشدند. رنگ و رویشان سرخ بود و زیبا. از در باغ که وارد شدم، درست کنار پلهها درخت چنار بلندی بود که بغل آن تختی گذاشته بودند. نزدیکتر که رفتم، روی تخت دختری خوابیده بود که کپسول اکسیژنی به او وصل شده بود. با چشمهایش میگفت تنها گذاشته شدم. از پرستار علت نگهداری دختر در زیر درخت را پرسیدم، گفت آنهایی که دیگر امیدی به ماندشان نیست را آنجا میخوابانیم. قلبم به درد آمده بود.»
«به سراغ مدیر مجموعه رفتم و گفتم پیشنهادی دارم که شاید بتوان از طریق آن راه نجاتی برای این دختران پیدا کرد. جملهام تمام نشده بود که دیدم ۱۰ تا ۱۲ دختر رو به رویم ایستادهاند و یکی از دیگری زیباتر. هر کدام چند ماه بیشتر زنده نمیماندند. از میانشان دختری که نامه نوشته بود را پیدا کردم. باورم نمیشد، انگار چشمانش را نقاشی کرده بودند. به او گفتم اگر این کار را بکنیم مردم حمایت میکنند و شاید بتوانیم تو را برای درمان به خارج از کشور بفرستیم. قبول کرد و ما هم گزارش منتشر کردیم و تیتر زدیم «من قلبم را به دکتر بارنارد هدیه میدهم». واکنشها از سوی مردم باورنکردنی بود. یادم است مدیر یکی از کارخانههای تولیدکننده لوازم خانگی که خیلی خیر بود، پیشنهاد داد بلیت دو صندلی را به آلمان برای او میخرد تا خوابیده و به آنجا برود. خیلی پول از کمکهای مردمی جمع شده بود؛ البته در این میان خیلیها هم از آب گلآلود ماهی میگرفتند. یادم است برای مثال مدیر یک مدرسه در پارچهای که به حمایت از آن دختر نوشته بود، شماره مدرسه را هم برای تبلیغ آورده بود.»
«بالاخره دکتر بارنارد به ایران آمد. در «کیهان» مراسمی با حضور دکتر و آن دختر بر پا کردیم که در آن، دکتر ابراز خوشحالی کرد، ولی به دختر گفت تو باید زنده بمانی. دکتر بارنارد که از ایران رفت، انگار همه چیز به دست فراموشی سپرده شد. عذاب وجدان گرفته بودم که ما در روزنامه از این دختر سوءاستفاده کردیم و حالا باید نجاتش بدهیم. برای فرستادن آن دختر به آلمان، وزارت بهداشت و درمان وقت شروع کرد به سنگ انداختن، در حالی که همه چیز از طرف ما آماده بود. بعد از کلی پرس و جو، وزارت بهداشت گفت که اگر این دختر برای درمان به آلمان برود، همه میگویند جراحان و دستگاههای ایرانی ضعیف هستند. گفتم مگر این طور نیست؟ شما این همه دختر را نگه داشتهاید و فقط منتظر مرگ آنها هستید!»
«روز به روز حال آن دختر بدتر میشد. آخرین لحظه دستور وزارت بهداشت را گرفتم، بلیت تهیه کردم و با خوشحالی به آسایشگاه رفتم. از در که وارد شدم، دیدم زیر درخت، یک نفر خوابیده، جلوتر که رفتم، دیدم همان دخترک است. دیگر دیر شده بود. نفسش بهسختی بالا میآمد. عصبانی شدم، گریه میکردم و به همه فحش میدادم که شما باعث مرگ او شدهاید. به سراغ مدیریت آسایشگاه که رفتم و برگشتم، ملحفه را روی صورتش کشیده بودند و او را میبردند. نگاهش را هیچگاه از یاد نمیبرم که طاقت دیدن آن را نداشتم. گاهی هنوز یاد آن نگاه که میافتم، بغضم میگیرد.»
ماجرای دستگیری ایران شریفی؛ نخستین زنی که اعدام شد
میگوید «کار ما روزنامهنگاران باید از بازپرس و کارآگاه دقیقتر باشد. مثلاً در پرونده ایران شریفی از اول تا آخر، دادگستری دنبال کار من بود.»
داستان ایران شریفی را بر عکس خاطرات دخترک مسلول با هیجان خاصی تعریف میکند. «فکر میکنم اوایل مهر ماه سال ۴۹ بود که دو خواهر (۵ و ۱۰ ساله) هنگام ظهر پس از بیرون آمدن از مدرسه گم شده بودند و ما خبر ناپدید شدن آنها را در صفحه حوادث «کیهان» چاپ کردیم. روز بعد جنازه دختر کوچکتر در یکی از نهرهای کرج پیدا شد و پزشکی قانونی تشخیص داد که بچه خفه شده است.»
«یک روز دیدم که آگاهی در چند سطر نوشته مادری دو فرزند خود را یکی ۷ ساله و دیگری ۱۰ ساله، گم کرده است. خبرنگاری فرستادم که با آن مادر صحبت کنند، چند روز بعد دیدم چند صفحه از کرج آمده که امروز صبح در یکی از نهرهای کرج جسد یک بچه ۷ ساله پیدا شده و پزشکی قانونی تشخیص داده که بچه خفه شده است. گفتم آن مادر را بیاورید که کودک را شناسایی کند که مشخص شد این کودک یکی از بچههای او بوده است. کاملاً مشخص بود که آن یکی بچه هم جانش در خطر است. از صحبتهایی که با مادر دو دختر انجام دادم، برایم روشن شد که این کار ایران شریفی نامادری این دو بچه بوده است.»
«پلیس هم هیچ کاری نمیکرد. ما در روزنامه «کیهان» مطالبی متتشر میکردیم که مردم کمک کنید، کودک دوم جانش در خطر است و چه جنجالی هم در روزنامه بهپا کرده بود. تا اینکه یک روز عصر یک نفر از نیاوران با دفتر روزنامه تماس گرفت که این خانم ایران شریفی در خانه ما خدمتکار بود و امروز تلفن کرده است که از شمال میخواهد بیاید و پول عقب افتادهای که دارد را پس بگیرد. گفتم خانم یک کم طول بدهید تا ما به پلیس خبر بدهیم بیاید. چون آدرس نمیداد و میگفت آبرویمان در خطر میافتد، گفتم بهخاطر جان بچه؛ وگرنه یک عمر عذاب وجدان خواهید گرفت. آخر سر رضایت داد به شرط آنکه به خانه وارد نشویم. خدا رحمت کند، حسین پرتوی به عنوان عکاس رفت که از ایران شریفی عکس بگیرد تا حداقل عکس او را داشته باشیم و بتوانیم از مردم کمک بگیریم. از طرفی تلفن کردم به کلانتری نیاوران و تجریش و آنها را هم مطلع کردم.»
«غروب که شد، حسین برگشت و ناراحت بود. گفت «وایستادم ایران شریفی آمد و از یک ماشین کرایهی بنز پیاده شد، رفت داخل خانه، بعد از نیم ساعت بیرون آمد و رفت. هیچکس هم جلو او را نگرفت، منم داد زدم ایران! برگشت و از او عکس گرفتم و بعدش هم فرار کرد». ما عکس را در روزنامه منتشر کردیم و از مردم برای نجات جان بچه دوم کمک خواستیم. بعد از حدود ۲۰ روز، یک نفر از مولوی تلفن کرد که این زن را ما در خیابان مولوی دیدهایم. زنگ زدم کلانتری مولوی و خودم هم چند نفر را فرستادم. پلیس هم بعد از آبروریزی دفعه پیش، این دفعه رفت و او را دستگیر کرد. البته وقتی در روزنامه نوشتیم که دو کلانتری منطقه را از موضوع مطلع کرده بودم و اقدامی نکردند، فرماندهانشان توبیخ و برکنار شدند. این از قدرت روزنامههای ما در آن موقع بود.»
«درنهایت مشخص شد که بچه دوم را یک شب که مست بوده، در بندر انزلی خفه میکند و جنازهاش را هم به چاه میاندازد. ایران شریفی در پایان به اعدام محکوم شد.»
آزموده آیشمن ایران است
معتقد است که در گذشته اگر اتفاقی برای یک روزنامهنگار میافتاد، مدیران روزنامه از او حمایت میکردند، ولی امروز اینطور نیست؛ به همین خاطر سراغ خاطرهای میرود که منجر به بسته شدن روزنامه «کیهان» شد.
«حدود ۵۰ سال پیش در دولت علی امینی، سپهبد حسین آزموده، دادستان نظامی شاه بود که به او جلاد نظامی میگفتند و واقعاً هم در حق جوانان سیاسی خیلی ظلم میکرد. من آن زمان خبرنگار دادگستری بودم و متوجه شده بودم که به دادگستری رفت و آمد زیادی دارد. هر قدر پیگیری میکردم، کسی پاسخ نمیداد. یک روز مدیر روزنامه (دکتر سمسار) به من ماموریت داد که به همراه یک عکاس از وزیر وقت دادگستری (نورالدین الموتی) که تازه وزیر شده بود، برای روزنامه عکس بگیرم. آن زمان ما راحت وارد دفتر وزیر میشدیم و مشکلی نبود. روزنامهنگارها حرمت و قدرت داشتند و به همین خاطر اگر وزیر کنفرانس و جلسهای نداشت، میتوانستیم به راحتی وارد دفترشان شویم.»
«پیش وزیر که رفتیم، از این فرصت استفاده کردم و گفتم آقای وزیر یک حرفی چیزی بزن، حرکتی داشته باش که عکست قشنگ بیفته. گفت چی بگم؟! من هم سریع گفتم راجع به همین سپهبد آزموده، او هم گفت «این مرد آیشمن ایران است. این بیرحم چه جوانان بیگناهی را که به کشتن نداده. میدانید چکار میکرده؟ دستور میداده زندانیان سیاسی را شبانه دسته دسته با هواپیما به حوالی قم ببرند و در دریاچه نمک قم بیاندازند.»
«بعد از شنیدن این حرفها سرم داشت از این کلمات عجیب و سنگین میترکید. برگشتم روزنامه و دکتر سمسار گفت بنویس و من هم گزارش را نوشتم و تیتر زدم «وزیر دادگستری: آزموده آیشمن ایران است». خبر مثل بمب در تهران صدا کرد. فردا صبح دیدم رادیو اعلامیه دولت را مرتب پخش میکند که روزنامه «کیهان» خبری خلاف واقع نوشته است و وزیر دادگستری آن را تکذیب میکند و دستور جمعآوری روزنامه داده شد.»
«دولت امینی ادعا کرده بود که وزیر دادگستری چنین مصاحبهای نکرده است. از طرفی هم دانشگاهها به دنبال این موضوع شلوغ شده بودند و وزیر هم گفت من با بلوری مصاحبه کردم، اما نمیدانستم که قرار است چاپ شود. خلاصه به دلیل تمام این فشارها روزنامه دو روز درنیامد. پس از این اتفاق استاد فرامرزی یک مقاله بسیار خوبی نوشت و این موضوع را به بحث گذاشت که خبرنگار رفته و صحبت کرده، مگر برای مصاحبه باید محضردار با خودش ببرد که برای مصاحبه امضا بگیرد؟»
رفاقت چند ساله با یک قاتل
به گفته خودش خیلی از جنایتها را در پیشه روزنامهنگاری کشف کرده است. یکی از آنها مهدی بلیغ بود که حدود ۲۰ سال پرونده او را دنبال میکرد. میگوید «بلیغ ماجراهای عجیب و غریبی داشت. یک کارمند دون پایه وزارت دارایی که خط خیلی خوشی داشت و شاعر بود. در زندان برای سایر زندانیها لایحه تنظیم میکرد و پول درمیآورد. هروئین هم میساخت و اولین بار او در ایران این کار را انجام داد. یک روز که بلیغ را برای محاکمه آورده بودند، قبل از تشکیل دادگاه درخواست کرد که میخواهد به دستشویی برود. جلو در هم دو مأمور مسلط وایستاده بودند، ولی بعد از مدتی وقتی خبری از او نشد به داخل رفتند و تازه متوجه شدند که فرار کرده است. سه بار فرار کرده بود و در نهایت پس از ۲۰ سال رفت و آمد پیش من به قتل اعتراف کرد.»
«از اعترافی که پیش من کرده بود، چیزی نگفتم تا زمانی که پرونده به دیوان عالی کشور رفت. ناچار شدم که بگویم. پرونده برگشت و اول اعدام و بعد حبس ابد برایش بریدند و پس از انقلاب او را به همراه چند نفر دیگر در خیابان ناصرخسرو تیر باران کرد. بلیغ همیشه رفاقتش را با من داشتم و من هم خاطراتاش را مینوشتم تا اینکه یکی از کارگردانهای سینما او را گول زد که فیلم زندگیات را میسازیم و خاطراتش را گرفت و بعد هم دیگر از او خبری نشد. من هم دیگر نتوانستم خاطرات را تکمیل کنم.»
جنایات پی در پی تهران توسط یک نفر انجام میشود
«جنایات پی در پی تهران توسط یک نفر انجام میشود»، «مردی که آدم شکار میکرد»، «من قاتل ۱۴ زن و کودک هستم»، «هوشنگ مقدار زیادی گوش و بینی انسان جمع کرده بود» از تیترهایی است که سال ۴۲ بر روزنامه «کیهان» نقش بسته بودند و از قتلهای هوشنگ امینی در تهران خبر میدادند.
هوشنگ امینی شاید برای بسیاری از ما نامی آشنا است که قتلهای زنجیرهای در ورامین را به یادمان میآورد، اما شاید تعداد کمی بدانیم که او پیش یک روزنامهنگار به قتلهایش اعتراف کرده است. داستان اعترافات هوشنگ امینی را اینگونه آغاز میکند: «اوایل دهه ۴۰ یک روز جمعه در تحریریه روزنامه، خبرنگار کشیک گروه حوادث بودم که خبر رسید، مردی به نام هوشنگ امینی، پسربچهای را کشته و جسدش را درون یک برج تاریخی انداخته است. به محل حادثه که رفتم، گفتند قاتل را گرفتند و الان در زندان شهربانی ورامین است. بالاخره توانستم اجازه بگیرم تا با قاتل صحبت کنم و اعتراف هشت قتل بچه و مکانهای قتل را هم از او گرفتم. چهار نفر از این بچهها را در مازندران و گیلان کشته و جنازههایشان را زیر ماسههای ساحلی دریا دفن کرده بود.»
«هوشنگ امینی علاوه بر قتل این هشت پسربچه یک مرد متخصص آلمانی را هم کشته و جسدش را در یکی از چاههای بیابان مسگرآباد انداخته بود. مرد آلمانی از چند ماه پیش در تهران ناپدید شده بود و دولت آلمان مرتباً به مقامات ایرانی فشار میآورد تا هرچه زودتر از سرنوشتش اطلاع پیدا کنند و بر سر این موضوع تنش بین دولت دو کشور به وجود آمده بود. هوشنگ امینی برایم توضیح داد که نیمههای شب مرد آلمانی را به بیابانهای مسگرآباد کشانده و پس از کشتن او پولهایش را دزدیده و سپس جسدش را در یکی از چاهها انداخته است.»
«به روزنامه که برگشتم، خبر یکی از قتلها را نوشتم و روز بعد منتشر شد. اول باور نمیکردند ولی وقتی هیاتی از سوی بازپرس پرونده فرستاده شد و جنازه را پیدا کردند، باورشان شد. بازپرس زنگ زد به من که بلوری، آدرس درست بود، دیگه نیست؟ من باز هم یک نشانی دیگر به او دادم. بعد هم باقی قتلها را مورد به مورد در روزنامه منتشر میکردیم. هر روز از روی گزارشهای چاپشده به محل دفن جنازهای میرفتند و آنها را پیدا میکردند.»
فاش کردن اسرار نظامی
بلوری سال ۵۴ از طرف روزنامه «کیهان» ماموریت پیدا میکند که همراه گروهی ار خبرنگاران عازم منطقه جنگی ظفار شود. حضور انگلیسیها در ظفار جزو اسرار نظامی بود که با سفر به این مناطق جنگی او در گزارشی برای «کیهان» آن را فاش کرد.
در این باره میگوید: «در زمان جنگ ظفار که ارتش ایران را به سرزمین بیگانه بردند تا برای حمایت از دولت بجنگد، ما هم به عنوان خبرنگار به آنجا رفتیم. در راه رفت کمک خلبان گفت فقط همین را بگویم که روزهای اوج جنگ، با این هواپیما، پُر سرباز به جنگ میبردیم و پُر جنازه سربازان را برمیگرداندیم؛ این در حالی بود که رژیم وقت نمیگذاشت صدایش دربیاید یا حتی به خانوادههای سربازانی که برای خدمت میرفتند اطلاع داده نمیشد. اصلاً مردم نمیدانستند که کشور آنجا در حال جنگ است و کشته میدهد.»
«من وقتی آنجا بودم، از کسی شنیدم که گوگوش آمده تا برای انگلیسیها برنامه اجرا کند. تعجب کردم که مگر انگلیسیها اینجا هستند؟ گفتند بله، ما هر چه کشته میدهیم، آنها را تحویل انگلیسیها میدهیم. وقتی به دفتر روزنامه برگشتم، داشتم خبر آن اتفاقات را مینوشتم که سردبیر روزنامه (امیر طاهری) یک عکس نشانم داد که گوگوش در حال صحبت با ژنرالهای انگلیسی بود، من هم که دیگر مطمئن شده بودم، خبر حضور انگلیسیها در کشور را نوشتم؛ فردا از ساواک آمدند سراغم، ولی توانستم فرار کنم. از روزنامه زنگ زدند گفتند به جرم افشای اسناد نظامی آمدند دنبالت.»
«بالاخره دستگیر شدم، ولی امیر طاهری با بحثهای زیادی که با اردشیر زاهدی کرد، توانست من را در عرض یک هفته آزاد کند. منظورم از بیان این خاطره بیشتر حمایت مدیران آن زمان از روزنامهنگارانشان است.»
شیطنتهای خبرنگاری
بلوری از شیطنتهای خبرنگاری و جا گذاشتن همکارانش در روزنامههای دیگر هم سخن میگوید. با لذت و هیجان از روزهای گذشته یاد میکند و میخندد.
میگوید: «اطراف گرگان زلزله شده بود و با حسین پرتوی (عکاس وقت روزنامه «کیهان»، عکاس عکس معروف بیعت همافرها با امام خمینی (ره) بهعنوان رهبر انقلاب) به آنجا رفتیم. در راه فیروزکوه در جایی برای صبحانه نشسته بودیم که بچههای روزنامه «اطلاعات» هم سر رسیدند. پرتوی سری رو به من کرد و گفت اینها یک بار به من کلک زدهاند، حالا نوبت من است. بعد از صبحانه، دیدم که بچههای «اطلاعات» در حال چرت زدن هستند. ما رفتیم و برگشتیم، هنوز آنها خواب بودند، نمیدانم چه دارویی به آنها داده بود که بیچارهها خوابشان برده بود.»
ادامه میدهد که «یک بار دیگر هم با یکی دیگر از عکاسان روزنامه به بویین زهرا رفتیم. دیدم در خرابهها به یک بچه نگاه میکند. رفت به بچه گفت گریه کن من یک عکس بگیرم. بچه هم مات به او نگاه میکرد. زرافشان هم یه چک زد تو گوش بچه، او هم شروع کرد گریه کردن. آن عکس شاهکار و بعدها پوستر شد.»
«یادم است که با خبرنگار «اطلاعات» از صبح تا ظهر به دادگستری میرفتیم. ظهر که میشد، به هم میگفتیم برگردیم روزنامه. اما بعد از چند ساعت در راهروی دادگستری با هم روبهرو شدیم. هر کدامم میماندیم که مثلاً یک خبر اختصاصی برای روزنامهمان بگیریم.»
از «اطلاعات» تا «کیهان» دویدم
«یک بار هم در خیابان شاهرضا سابق قتلی شده بود. ماجرا از این قرار بود که پیرمرد بسیار ثروتمندی که در یک آلونک زندگی میکرد، اموالش را لای جرز دیوار یا درون بالشت نگه میداشت. یک نفر که از این موضوع خبردار شده بود به سراغش رفته و سرش را بریده بود. ما هم در «کیهان» تیتر زدیم «قتل میلیاردی خیابان شاهرضا». روزنامه گفت باید عکس پیرمرد را گیر بیاوری. نمیدانستم چی کار کنم و مدام دلم شور میزد که مبادا «اطلاعات» عکسی داشته باشد و منتشر کند. یک دفعه یادم افتاد که مدتی پیش پیرمرد را در دفتر وزیر دادگستری دیده بودم که خبرنگار «اطلاعات» درباره موضوع داروهای گیاهی با او مصاحبه میکرد و عکاس هم داشتند.»
«اگر خبرنگار «اطلاعات» متوجه میشد که او همان پیرمرد مقتول است، من بدبخت میشدم. بعد از چند روز خبری نشد و حدس زدم هنوز متوجه نشده است. رفتم سراغ خبرنگار «اطلاعات» و گفتم عکس اون پیرمرده که دادگستری راجع به گیاهان دارویی مصاحبه کرد را داری؟ او هم تمام نگاتیو عکاسی را به من داد. از خوشحالی از «اطلاعات» تا «کیهان» دویدم و عکسها را فاتحانه روی میز سردبیر گذاشتم. وقتی چاپ شدند، خبرنگار «اطلاعات» واقعاً گریه میکرد! میگفت "بلوری، نامرد! حداقل یکی از عکسها را به خودم میدادی". یک ماه او را جریمه کردند.»
ماجرای قتل معشوقه حمیدرضا پهلوی
ماجرای قتل معشوقه حمیدرضا پهلوی (فلور) یکی از پروندههای پر رمز و راز جنایی محسوب میشود. بلوری به خاطر پیگیری این پرونده و تلاش برای پیدا کردن قاتل بارها تهدید شد.
«سال ۳۹ خبری به دفتر روزنامه رسید که زن جوانی به طرز مشکوکی به قتل رسیده است. این دختر در بارهای شبانه تهران کار میکرد و با حمیدرضا پهلوی، بردار کوچکتر شاه روابط پنهانی داشت و از او حامله شده بود. ما برای اینکه از این ماجرا سر در بیاوریم، شبها به بار میرفتیم و با برخی صحبت میکردیم تا بتوانیم اطلاعاتی به دست آوریم. یادم است یک شب در تاریکی عدهای به سراغم آمدند و تهدیدم کردند که دیگر سراغ این پرونده نروم. به هر حال ما اولین رسانهای بودیم که به صورت رسمی اعلام کردیم این خانم از حمیدرضا باردار شده است. آشناهایی که در پزشکی قانونی داشتم به من اطلاع دادند که مقتول باردار است ولی به صورت رسمی اعلام نکرده بودند.»
«بالاخره توانستیم از یکی از دوستان او اطلاعاتی را بگیریم. به ما گفته بود که تعدادی عکس و دفترچه خاطره ار فلور در منزلش دارد ولی خانهاش توسط ماموران دولتی لاک و مهر شده است. من باز هم به همراه حسین پرتویی نیمه شب به آپارتمان رفتیم، لاک و مهر را شکستیم و وارد خانه شدیم. در تاریکی با نور مهتاب شروع کردیم به جستوجو کردن و توانستیم خاطرات و عکسهای او را پیدا کنیم. فلور در خاطراتش نوشته بود که بارها حمیدرضا از او خواسته بود تا جنین را سقط کند، ولی او مقاومت کرده است.»
روزنامهنگاری مثل ویلن زدن لذتبخش است
محمد بلوری عاشق کار روزنامهنگاری است و بعد از ۶۰ سال کار روزنامهنگاری، امروز با عشق از این پیشه دفاع میکند. «به نظرم کار روزنامهنگاری یک عشق است، ضمن اینکه اثرات جانبی هم دارد. بسیاری از روزنامهنگاران خارجی در آمریکا و اروپا از روزنامهنگاری، نویسنده شدند. در کار روزنامهنگاری به حاصل کار توجه نمیکنیم و فقط همان عاشقی مهم است. همین که یک روزنامهنگار با جامعهاش آشنا میشود، کاری لذتبخش است و آدم احساس میکند زنده است؛ البته اینکه بگوییم روزنامهنگاری هیچ حاصلی ندارد، درست همانند این است که بگوییم یک کوهنورد که به سختی و زحمت از کوه بالا میرود، زمانی که به قله میرسد، هیچ چیزی جز یک عکس یادگاری به دست نیاورده است!»
«روزنامهنگاری شهرت هم دارد و در این عرصه اثرات ماندگار زیادی وجود دارد. بگذارید اینطور بگویم که روزنامهنگاری مثل ویلن زدن و صخرهنوردی هم شور دارد و هم لذتبخش است.»
«گاهی وقتی به لحظههای عجیب تاریخ مثل دوران انقلاب اسلامی که تهران بوی خون و باروت گرفته بود، فکر میکنم، همیشه از خودم میپرسم که چرا آن زمان خاطراتم را ننوشتم؟! یا اتفاقاتی مهم دیگری که قبل و بعد از آن رخ داد؛ خاطرات زیادی دارم که باید آن زمان آنها را مینوشتم و الان به روزنامهنگاران توصیه میکنم که خاطراتشان را یادداشت کنند.»
روزنامهها از زمانه عقب هستند
«معتقدم اگر روزنامهای درست و حسابی باشد، جامعه استقبال میکند. الان روزنامهها از زمانه خیلی عقب هستند. از زمانی که شبکههای اجتماعی آمدند، در دنیا رقابت شدیدی بین روزنامهها و این شبکهها به وجود آمد، ولی به هر حال روزنامهها در سایر کشورهای خارجی راهشان را پیدا کردند. این در حالی است که روزنامههای ما در ایران هنوز راه خودشان را پیدا نکرده و اسیر شدهاند. فکر نمیکنم امروز تیراژ روزنامههای ما حتی به یک میلیون هم برسد.»
«یکی دیگر از مشکلات روزنامهنگاری امروز ما این است که مدیران روزنامهها، روزنامهنگار نیستند و کارمندانشان را حمایت نمیکنند؛ ولی مدیران آن زمان ما را حمایت میکردند. من چند بار به اوین رفتم، اما بعد از مدتی مدیران روزنامه سراغم میآمدند و از زندان بیرونم آوردند.»
«امروز مشکلات زیادی در عرصه روزنامهنگاری وجود دارد. در دوران ما ۹۰ درصد خبرنگاران به سن بازنشستگی میرسیدند. الان میبینیم خبرنگاری در عرض دو سال، در شش جای مختلف کار کرده است. این طور که نمیشود! آن موقع «کیهان» با «اطلاعات» قرار داشتند که خبرنگاران همدیگر را ندزدند. هیچوقت یادم نمیرود، مدیر روزنامه ما حرف جالبی میزد، میگفت من اگر بخواهم یک ماشین چاپ مدرن از آلمان بیاورم میتوانم آن را بخرم، اما خبرنگاری که ۲۰ سال تجربه کار دارد را نمیتوانم در عرض چند روز تربیت کنم. تا این اندازه خبرنگار برای مدیر اهمیت داشت. خبرنگاران آن دوره تأمین بودند و امنیت شغلی داشتند.»
بلوری معتقد است، این روزها آنطور که باید به خبرنگاران رسیدگی نمیشود. «یادم است پارکینگ «کیهان» پر بود از ماشینهای آخرین مدل؛ تا زمانی که در دولت امینی وضع اقتصادی کشور خراب شد. یک روز دیدم مدیر وقت «کیهان»، آقای مصباحزاده خیلی ناراحت است و میگفت به نظرم وضع بچهها امسال خوب نیست، چون ماشینهایشان را امسال عوض نکردهاند. این حرف امروز برای ما خندهدار است. آن زمان آنقدر وضع مالی خبرنگاران خوب بود، که سال به سال ماشینهایشان را عوض میکردند. من در سال ۳۶ با ۲۰۰ تومان حقوق در «کیهان» استخدام شدم، سال ۵۷ حقوق خبرنگاران ۵ هزار تومان بود و دبیران ۵ هزار و ۵۰۰ تومان دریافت میکردند. این در حالی بود که دلار ۷ تومان بود. همان سال من با ۱۰ هزار تومان به همراه همسرم به مدت ۱۰ روز به انگلیس رفتیم. امروز خبرنگاران هیچکدام از این حمایتها را ندارند.»
گاهی از خواندن اخبار شرمنده میشوم
میگوید: «روزنامهنگارانی که امروز اخبارشان را از سایتهای خبری برمیدارند، دیگر خلاقیتی به خرج نمیدهند. حتی خبر خودشان را هم نمیخوانند. یک نوع بیعلاقگی و بیحسی بین آنها وجود دارد. برای اینکه یک نفر بخواهد با وزیر مصاحبه کند، باید لم این کار را بلد باشد. الان من شرمندهام و اصلاً نمیتوانم تلویزیون نگاه کنم. اینکه ارزیابی شما از فلان چیز چیست که سوال نمیشود! آن زمان اگر برای مثال موضوع نفت بود به آرشیو میرفتیم و تمام سابقه آن را مطالعه میکردیم و بعد سوالاتمان را درمیآوردیم و در مصاحبه کاملاً مجهز بودیم. برای همین هم اگر میدیدیم که فرد مصاحبهشونده جواب درست نمیدهد، حرفش را قطع میکردیم. همیشه از سوالات فرعی بهترین خبرها درمیآمد، تیتر از سوالات فرعی درمیآمد که ناشی از اطلاعات خبرنگار بود.»
او یکی مشکلات روزنامهنگاری امروز را شیوه نوشتن روزنامهنگاران میداند. «از لحاظ نوشتاری هم مشکلات زیادی داریم. الان دیده میشود که یک سوم ستون روزنامهای، فقط یک جمله است که با «و» و «که» و «به طوری که» ساخته شده است. اینکه خبر نوشتن نیست. من همیشه میگویم که روزنامهنگاری ادبیات نیست. روزنامه را باید به زبانی نوشت که مردم در خیابان و قهوهخانه با هم صحبت میکنند. گاهی میبینم در صفحات هنری، روزنامهنگارها برای اینکه سوادشان را نشان دهند از چه لغاتی که استفاده نمیکنند.»
حقایقی که نمیتوان آنها را زیر فرش پنهان کرد
بلوری معتقد است که روزنامهنگاران حوادث دو شخصیت پیدا میکنند. «یادم است که یک بار اطلاع دادند که در جاده کرج تصادف شده و عدهای کشته شدند، سریع به محل حادثه رفتم و دیدم یک وانت چپ شده و یک نفر هم کشته شده است. گفتم همش یکی؟! ریختند سرم و شروع کردند به زدن من. اصلا حواسم نبود که این حرف بد را زدم.»
«خبر حوادث مثل کارد آشپزخانه است، هم میشود با آن سبزی خورد کرد و هم میتوان آدم کشت. کارد که تأثیر ندارد، مهم این است که من چطور از آن استفاده میکنم. نیاز نیست که برای گزارش یک قتل صحنههای شنیع که چطور قاتل کارد را فرو کرد و چطور کشت منعکس شود، ولی از طرفی حقایقی هم هست که نمیتوان آنها را زیر فرش قایم کرد. یادم است آن زمان مسأله خفاش شب مطرح شد که تاکنون هم ادامه دارد. ماشینها دخترها را سوار میکردند و بلا سرشان میآوردند. این را نباید بنویسیم؟! اتفاقاً باید نوشت که به خانوادهها بگوییم مراقب دخترانتان باشید.»
بلوری به شدت معتقد است که اخبار حوادث آگاهیدهنده است. «یک روز دختر دانشجویی به دفتر روزنامه آمد، شروع کرد به گریه کردن که معتاد شدم. به خانوادهام هم نمیتوانم خبر بدهم یا باید خودم را بکشم یا ترک کنم. پیش خودم فکر کردم این دیگر عجیب معضلی است. تحقیق کردم متوجه شدیم که هر کسی را که معتاد است به زندان میاندازند، جریمه میکنند و به خانوادههایشان اطلاع میدهند، یعنی اصلا درمانی نیست! همین را سوژه کردم و یک ماه تمام درباره آن نوشتم. از قاضیها میپرسیدم به جای زندان، راه دیگری برای جوانان معتاد نیست؟ با دادستان کل کشور صحبت کردم و تقریباً نظر اکثر مقامات دادگستری را در این باره جویا شدم. حتی سراغ وزارت بهداشت و بهزیستی هم رفتم. پیش خودم گفتم آنقدر ادامه میدهم تا به نتیجه برسم!»
«کار به جایی رسید که این موضوع از طرف شورای نگهبان پیگیری شد و سپس درمانگاهها شروع کردند به فعالیت. کاری ندارم که آنقدر که باید کاری نمیکنند و موثر نیستند، ولی آن زمان پیش خودم گفتم خدایا شکرت این همه گناه کردم، حداقل این کار خوب را کردم و تو به خاطر این من را ببخش. مساله زندانیان بدهکار یا موضوع پیوند اعضا کارهای بزرگ دیگری است که اخبار و گزارشهای حوادث توانست انجام دهد.»
قتلهای تکراری؛ اخبار تکراری
«امروز اخبار حوادث به گونهای شده است که بیشتر خبرهایی که برای روزنامهها فرستاده میشود را به صورت روتین مینویسند. حداقل فکر نمیکنند که لید را تغییر دهند یا گزارشی بنویسند. خواننده هم خسته میشود طبیعتاً. البته استثنا هم وجود دارد و من به طور کلی میگویم؛ مثلاً وقتی میخواستم گزارش یک قتل بدهم، اول از همه اصطلاحاتی مثل «قتل خانه شماره ۱۰»، «خفاش شب» یا «قتلهای زنجیرهای» برای آن انتخاب میکردیم تا خواننده بتواند ماجرا را دنبال کند. از طرفی به جوانب کار هم میپرداختیم که جذاب باشد. به نظرم حوادث طعنه به فیلم میزند و صحنهسازی میکند. ولی متأسفانه این روزها نه دبیرها، دبیر هستند و نه خبرنگاران، خبرنگار.
«اگر به مقوله قتل روتین نگاه کنیم عادی میشود. الان دیگر به همین سادگی از کنار اینکه یک نفر به خاطر شیشه مادرش را میکشد، میگذرند ۲۳ سال قبل از انقلاب روزنامهنگاری کردم و هیچوقت ندیدم قتل خانوادگی اتفاق افتاده باشد.»
امروز روزنامهنگاران همدیگر را نمیشناسند
«امروز شما روزنامهنگاران همدیگر را نمیشناسید و پراکندهاید. باید با هم جلساتی بگذارید و مسائل مشترکتان را مطرح کنید. این اتحاد و همبستگی کارتان را قوی میکند. متأسفانه این جناحبازی و سیاسی بودن آفتی بین روزنامهها انداخته است که نمیتوانید حتی یک انجمن صنفی درست کنید. در آن زمان ما ۵۰۰ نفر مطبوعاتی بود که هر ۵۰۰ نفر هم عضو سندیکا بودند. اگر به مدیر روزنامه میگفتیم فلانی را اخراج کردی و سندیکا احضار شدی، میترسید و میآمد. یکی حزباللهی بود، یکی هم شاهی بود، سندیکا که میآمدیم، صنفی فکر میکردیم، ایدئولوژیمان را مثل کت بیرون آویزون میکردیم و داخل میرفتیم.