حسن گوهرپور - آفتاب صبح
تابناک: چند روزی از سالمرگ دکتر شریعتی گذشته است؛ خاطرم میآید چند سال پیش، فضایی مسموم در پیامکها ایجاد شده و زندگی، اندیشه و رفتارهای دکتر شریعتی را نشانه گرفته بود؛ از آن فضا بسیار دلآزرده بود؛ دلآزرده بودم چون میدانستم هنوز هم هستند افرادی که عکس شریعتی را در اتاقهایشان کنار دیگر اسطورهها نگه میدارند؛ هستند دانشجویانی که هنوز شریعتی برایشان نمادی از آزادیخواهی دینی است و هستند مردان و زنانی که هنوز با همان حرارت و شوری که در کلام شریعتی بود زیست میکنند؛ و برایشان شریعتی خیابانی بلند در تهران نیست!
این نوشتار چند سال پیش در یکی از رسانهها منتشر شد و حالا اینجا – در آفتاب صبح – آن را بازنشر میدهیم.
حال همۀ ما خوب است
سلام دکتر جان! حال همۀ ما خوب است؛ ملالی نیست جر دوری دیدار شما که آن هم دست نخواهد داد، مگر به جهانی دیگر. راستش را بخواهی دکتر جان، پس از نوشتن این نامه برای وجودِ عزیزِ شما، قرار است از ابتدای خیابانی که به نامت گذاشتهاند، به سمت حسینیه ارشاد بروم؛ حسینیهای که هنوز میشود از لابلای دیوارهایش صدایت را شنید؛ صدایی که در آن از «روشنفکر و مسئولیت آن در جامعه» میگفتی.
میخواهم بروم و «یک بار دیگر ابوذر» را بشنوم و زندگی کنم. علی شریعتی عزیز، دوست نادیدهام؛ اصلاً قصدم این نیست که از گزارههای منطقی و تحلیلی برای این نامه استفاده کنم؛ گزارههای من همه انشایی هستند. اصلاً میخواهم انشایی درباره شما بنویسم؛ انشایی که بیتکلف و ساده باشد، دکتر جان یادت هست روزگاری میگفتند: «آی عشق چهره آبیت پیدا نیست»، یادت هست میگفتند؟ «نه به خاطر آفتاب، نه به خاطر حماسه، به خاطر سایهبام کوچکش {...} نه به خاطر جنگلها، نه به خاطر دریا، به خاطر یک برگ، به خاطر یک قطره». یادت هست چقدر از انسان میگفتند و این که «انسان دنیایی است»؟ یادت هست چقدر آدمها گریستند «به خاطر یک قصه در سردترین شبها، تاریکترین شبها»؟ یادت هست چقدر «به خاطر هر چیز کوچک و هر چیز پاک به خاک افتادند»؟!
چه میگویم! حتما شما یادت هست، حتما شما یادت هست که با شوری عظیم در شریان رگهای جوانان مسلمانی میدمیدی که عاشق شوند، عاشق شوند به خیابان شمیران، حسینیه ارشاد، روزهای...، آنها عاشق بودند که به «کویر» آمدند و «اسلامشناسی» را از تو آموختند. دکتر جان شما به خیلیها که میپرسیدند: «از کجا آغاز کنیم؟»، «شهادت» را نشان دادی. حسین وارث آدم را میخواندی برایشان، مسئولیت شیعه بودن را گوشزد میکردی و فلسفه نیایش را، روزگاری هم تشیع علوی و تشیع صفوی را از هم جدا میکردی و با هیجان از این دو میگفتی.
آری، اینچنین بود برادر! آری اینچنین بود دوست عزیزم. ببخشید اینقدر خودمانی شدهام؛ آخر نه سن و سالم به شما میخورد، نه آن قدر شما را میشناسم که بخواهم عمیق دربارهتان حرف بزنم. من تنها میخواهم از روزگار خودم بگویم؛ روزگاری که میخواهد از تو چهره دیگری بیافریند؛ چهرهای که بعدها به جای «اندیشیدن»، پس از شنیدن نامت، «خندیدن» به ذهنها متبادر شود!
آری اینچنین است روزگار ما؛ اما در روزگار شما اینچنین نبود. در آن روزگار، برخی گفتند شما با ساواک ارتباط داشتهاید، عدهای دیگر شما را بیسواد خواندند و سطحی، گروهی هم شما را وامدار جریانات چپ دانستند و علاقهمند به آنها. جدای از تمام این اظهارنظرها، هیچ کدام درباره شما «جُوک» نساختند و برای هم نخواندند و نخندیدند؛ نخندیدند چون میدانستند خندیدن به «اندیشیدن و اندیشمند» آسمان سیاهی را برای روزگارشان رقم خواهد زد و آن گونه بود که هم نام آنها ماند و هم نام شما و این گونه بود که تاریخ و جوانان امروز سخنان شما را دهان به دهان برای هم بردند.
هنوز هم با وجود فوکوها، دریداها، لیوتارها، بارتها، مارکوزهها، مارکسها و وبرها، جوانهای این سرزمین در دانشگاههای مختلف و همین دانشگاه تهران خودمان در خیابان انقلاب، سخنرانیهای تو را، کتابهای تو را میخوانند و عکسهای تو را به دیوارهای اتاق انجمنهایشان میزنند؛ اما دکتر جان از تو چه پنهان که برخی ـ نمیدانم به چه انگیزهای ـ اما دربارهات جوک مینویسند و با تلفنهای همراهشان ـ که در روزگار شما وجود خارجی نداشت ـ برای هم پیامک میکنند.
دکتر جان شرمندهایم
از نو برایتان بنویسم دکتر جان! شرمندهایم، شرمندهایم ـ همانگونه که گفتم ـ چند ماهی میشود، حرفهایی را به نقل از خودتان و دیگر اعضای خانوادهتان را جوک کردهایم و به آن میخندیم! میخندیم اما گریه دارد حال این اوضاع. گریه دارد که ما داریم یکی یکی اسطورههای فکری و اعتقادیمان را به بازی میگیریم. نمیخواهم بگویم شما اسطورهاید و دست نیافتنی. نه، نمیخواهم بگویم. شما بزرگ بودید و جلوتر از زمان، نمیخواهم بگویم انقلاب اسلامی ایران از حرفهای شما بود که جریان قویتری گرفت، نه!
اما میخواهم بگویم امروز که درباره شریعتی حرفهایی میزنیم، فردا نوبت به دیگر چهرههای فرهنگی ـ اعتقادیمان میشود. گمانم این نیست که دکتر جان شما نفر آخر باشید. ما پیشتر با ترکهای غیور، شمالیهای دلیر، لرهای باغیرت و... هم این کار را کرده بودیم! حالا این که میگویند کار انگلیسیها، روسها، صهیونیستها، آمریکاییهاست یک طرف؛ اما اینکه ما برای هم تعریف میکنیم، میخندیم، پیامک میکنیم که دیگر کار این عناصر مشکوک! نیست.
دکتر جان کمی دیرم شده است. هرچند نوشتن نامه باید با صبر و حوصله باشد، اما ما مردم دقیقه نود هستیم. حالا هم تلفنم زنگ میزند، باید بروم سر قرار؛ سر قراری که با حسینیه دارم. دلم تنگ است، میخواهم بروم و خیابانت را پیادهروی کنم؛ خیابانی که یادآور بسیاری از سخنان و قصههاست. میخواهم بروم تا حرفهایت را دوباره برای خودم بخوانم و بشنوم.