حسن گوهرپور - آفتاب صبح
بازنشر - هفته نامه عبارت: شاید فلافل فروشیهای کوچۀ «استر» ندانند که در روزگاران بسیار قدیم، نان و زیتون فروشیهای یونان باستان و «بروشت»پَزهای (کبابچوبی) آفریقا هم دقیقاً همین کار را میکردند! تا اینکه سروکلۀ آقایی در هفتم ژوئیۀ سال 1912 پیدا میشود و رستورانی میزند به اسم «اتومات»! بله همینطور که از نامش هم پیداست؛ گانگسترهای آمریکایی پس از اینکه دو سه تا از خلافکارها را ساقط میکردند؛ آرام آرام نزدیک کافه میشدند، افسار اسبشان را به میلههای چوبی میبستند؛ در دولتۀ چوبی را هل میدادند و وارد کافه میشدند؛ همانجا بود که یک دستگاه شیشهای را مقابل خود مشاهده میکردند؛ کلاه کابویی را با نوک انگشت سبابه و یا رولور (شِشلول) بالا میدادند، پُکی به سیگار گوشۀ لب میزدند و بعد سکهای در محفظۀ شیشهای میانداختند و یک ساندیوچ، تولوپی میافتاد پایین؛ درست آنجایی که دست آنها منتظرش بود!
اوضاع البته 20 سال برای این شرکت بدون رقیب گذشت، آنروزها هنوز مادرها نگران فرزندان و همسرشان بودند؛ نگران بودند که غذای سالم بخورند؛ نگران بودند که نکند مواد اولیۀ غذا، مطلوب سلامت خانواده نباشد؛ آقایانِ «اتومات» اما شعاری را روی سر در رستورانشان نوشته بودند که مادران را از نگرانی در میآورد! و به آنها میگفت مشغول دغدغۀ دیگری باشند غیر از طبخ غذا در اندرونی! آنها نوشته بودند: «ما کار مادران را راحت کردهایم»! اما آیا واقعا کار مادران راحت شده بود؟
شرایط بسیار مطلوب ماند و 20 سال کار مادران راحت بود! تا اینکه صنعت غذاسازی و غذافروشی باز هم به فکر راحتتر کردن کار مادران افتاد! اینبار در سال 1940 «دیک» و «مک» به خونخواهی ظلم بر مادرانِ درستکنندۀ غذا بهپا خواستند؛ این دو برادر که همه آنها را به برادران «مکدونالد» میشناسیم؛ از زیرپله و زمینهای خاکی نازیآبادِ آمریکا! کار و بازی خودشان را شروع کردند! آنها یک «باربیکیو» روی یک بالکنی حوالی گنجنامۀ خودشان درست کردند! و با همان ظرافت طبع و نازکی خیال و ارادۀ عظیم؛ ساندویچ همبرگر را ساخت و به بازار عرضه کردند؛ اتفاقاً جالب است بدانید خلقالله هم ایضاً استقبال فرمودند؛ بله غذا همبرگر بود! همه که خوردهایم این گردنان و گرد گوشت و سُست سس را! بله؛ همبرگر از همانهایی که وقتی به نان گردش از وسط دندان میفشری، از دو طرف تاب نمیآورد و متلاشی میشود! این متلاشی شدن البته برای ما مشتریان اتفاق میافتد؛ جالب است که بدانید و حتماً البته میدانید که برای برادران مکدونالد باعث انسجام و ثروتی بیبدیل شد؛ برای برادران مکدونالد؛ در بر همین پاشنه چرخید و چرخید تا اینکه سرهنگی هم سودای غذاسازی به سرش زد و بعد از مدتی که کلنل هم شده بود؛ در سال 1940 طبخ یک نوع مرغ کنتاکی را اختراع کرد! صدای این اختراع در سال ۱۹۵۲ در ایالت کنتاکی آمریکا درآمد؛ در واقع این از همان سازهایی بود که صدایش بعداً در میآمد! صدای این ساز که 1940 کوک شده بود «کیافسی» (Kentucky Fried Chicken به معنای مرغ سوخاری کنتاکی) شد. کلنل هارلند ساندرز حالا رقیبی جدی برای برادران مکدونالد به شما میرفت و البته این دو هم رقیبی بزرگ برای تمام غذاسازهای آمادۀ جهان؛ حتی رقیبی جدی برای آبادانیها و فلافلیهای کوچۀ استر!
حالا اما روزگار اقتصادی فلافلیها کجا روزگار اقتصادی آن دو شرکت کجا! بد نیست بدانیم که سرهنگ ساندرز وقتی داشت در سال ۱۹۸۰ میلادی از دنیا میرفت؛ «کیافسی» حدود ۶ هزار شعبه در سراسر جهان داشت و امروز مکدونالد هم بیش از ۳۵ هزار شعبه در ۱۱۹ کشور جهان دارد که اینها موفقیتهای بزرگی در صنعت غذاسازی به شما میرود.
از ادبیات و فرهنگ تا امپریالیسم و کمونیستم در یک ساندویچ!
همه چیز این جهان به هم ربط دارد؛ کنسروها به تصمیمات ترامپ و پوتین؛ کتابها به فروشگاههای زنجیرهای رفاه؛ و نوشتن شعر و داستان به زندگی کردن در شادی و رنج توامان!
ادبیات و فرهنگ و امپریالیست و کنونیست هم اینگونه به هم مربوط هستند! به ویژه اینکه اینها به غذاسازی هم خیلی مربوطند! در جهان دو قطبی آن روزگار؛ و در جریان جنگ سرد بین آمریکا (و هوادارانش) و شوروی (و هوادارانش)؛ امپریالیست در مقابل کونیست – مارکسیست؛ «مکدونالد» و «کیافسی»، نماد سرمایهداری؛ جهان مدرن و امپریالیست به شمار میرفتند! آمریکا هر جا میخواست بگوید ما حضور داریم و فرهنگ ما حضور دارد؛ این دو شرکت غذاساز را مثال میزد؛ بگذریم؛ برویم سراغ فستفود و ادبیات و اینجور چیزها در یک ساندویچ! او تلاش میکرد با هنرها حتی این کار را بکند! او هنر غیر متعهد را رواج میداد؛ هنر هرجومرج طلب؛ مضطرب، آشفته و چند معنا؛ در مقابل جهان مارکسیستی تعهد و نگاه سوسیالیستی به ادبیات و هنر را مروج بود. نمونهاش هم انبوه رمانهایی است که از نویسندگان شهیر شوروی آن روزگار به جا مانده است. این دو نگاه هر کدام دو اعتبار شد برای تمام ساحتهای زیستی انسان جدید. فارغ از اینکه نگاه الهیاتی به جهان همیشه وجود داشت و آهسته و پیوسته میرفت.
اما اگر غذاسازی و صنعتغذاسازی را در ادامۀ مطالب به نوشتار درآمده دارای منش و بینشی بدانیم! یا آن را تابع بینش فرض کنیم؛ میتوانیم در بخشهای دیگری مثل مد و لباس؛ طرز سخن گفتن؛ شیوۀ دشمنی و مدارا کردن؛ آیین آفرینش اثر هنری و فعالیت آنارشیستی به ظاهر هنری و ... این منش را ببینیم و با آن در مواجهه باشیم. یعنی غذاسازی را در غرب با غذاسازی در آمریکا و سپس غذاسازی در شرق و بالاخص ایران. این غذاسازی نمونهای هم در هنر و ادبیات دارد.
مثلاً در ادبیات همین شعرها و جملههای بیوزن و شاید موزونی که پشت گلگیر و سپر و اتاق ماشینها مینویسند؛ نمونهای از همین منش و بینش است. یا برخی شعرها و متنهایی که همراه عکس و ... در صفحات مجازی اعم از اینستاگرام و تلگرام و ... به اشتراک گذاشته میشوند.
الان نویسنده و شاعری که اصالت متن و آفرینش اثر هنری را نخستین دغدغه برای خود میداند؛ با نویسندگان و شاعرانی که مانند یک صنعت غذاساز به ادبیات نگاه میکنند درهمبودگی یا در همشدگی پیش آمد کرده است! دوغ و دوشاب قاطی شدهاند؛ سره از ناسره هویدا نیست! آی عشق چرا چهرۀ آبیت پیدا نیست؟!
ساندویچهای آمادۀ ادبی؛ جلسات ساندویچی ادبی؛ نقد ساندیچی کتاب؛ رسانههای ساندویچی در حوزه ادبیات و ...؛ دست در دست هم دادهاند که ادبیات اصیل با ادبیات فستفود شده و فوریشو! مرز بسیار نامعلومی برای عموم مردم و حتی برخی متخصصها داشته باشد و این همان رخدادی است که میشود از شعر نیما برداشت کرد که: «به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژندۀ خود را»؟